خواستگاری
نگاهی از بی قیدی در آینه تمام قد اتاقش به تصویر خود انداخت کت و شلوار حتی اصلاح صورت به دستور و سلیقه مادرش بود خدا را شکر که تره فر موهایش دیگه به فرمان مادرجان نبود و صاف نمی شد.
صدای خود درونش را شنید که پرسید هی پسر کجا؟ پوزخندی زد و گفت : باورت می شه ؟ خودشون بریدن و دوختن فقط حکم صادره به من رسید که امشب وقتشه. حالا کی هست و کجا می رن نباید بپرسم . خود درون بلندتر گفت آخه خیر سرت مرد شدی دو متر قد و یک خروار گوشت غول بی شاخ و دم بگو نمی خوام و خلاص جرات کن و بگو بابا دلم جای دیگه ای گیر است . لبخندش تبدیل به بغض شد و به تصویر خود گفت نمی تونم مگه می شه ؟ من چی دارم ؟ چی هستم ؟ به چه پشتوانه ای ؟ با کدام آینده ای ؟ یک عمر برام زحمت کشیدن آخه به جز من کسی رو ندارن بنده های خدا دیگه نه سویی به چشماشون مونده نه قوتی به پاهاشون نمی تونم دلشون رو بشکنم.
صدای مادر او را از جا پراند پسرم عجله کن پدرت رفت سریع از در خارج شد می دانست که اگر برود هیچ برگشتی نیست .
از آینه ماشین به چهره شاد و خندان ماردش نگاه کرد چقدر او را دوست داشت پدر هم با لبخند به آرزوها و رویاهای مادر گوش می داد مادر پرسید: راستی آقا خانه چی ؟ پدر گفت : مگه ما چند تا پسر داریم ؟ خانه به اون بزرگی طبقه بالا که آماده است یه دست به سرو گوشش بکشیم درست می شه مادر خنده بلندی کرد و گفت : آره درست می شه . بعد خود ادامه داد پس ماشین چی ؟ پدر گفت : قراره یک وام بگیرم میدیم یه سواری چیزی بگیرن. اما بگم قسطش پای خودشونه خرج عقد و عروسی را هم خدا رو شکر پس انداز داریم تا خدا چی بخواد. مادر جیغ کوتاهی کشید پدر و پسر نفهمیدن در خوشحالی ماشین و عروسی بود یا رسیدن به گل فروشی .
اصلا قدمهاش یاری نمی کرد مثل آدم مصنوعی فقط با فرمان مادرش پیاده شد نفهمید مادر چه سفارش داد تو دلش غوغایی بود چرا ؟ نمی دانست آخه امشب شب او بود یا آنها ؟ خدایا امشب منتهای آرزوی یک پدر و مادر است یا جوانی که مرغ دلش اسیر قفسی پر از عشق است . نه تاب شکستن حباب آرزوی مادر را داشت نه توان شکستن شیشه عمر آرزوهای خودش را .
وقتی مادر دسته گل زیبایی را به دستش داد آه از اعماق وجودش برخاست رز سفید گلی که محبوبش می پرستید ابنبار قلبش به درد آمد یعنی وداع ؟ خدایا ... تمام وجودش چشم شد و نگاهش خشک به رز سفید نفهمید اشک چشم او بود یا قطره ای از شقایق که روی رز سفید می درخشید نفهمید چی شد که پدر می گفت مگر این بچه چند سالشه ؟ تازه لیسانس گرفته اونم با چه زحمتی ؟ اگر من دستم را از پشت سرش بردارم که اوف با سر می خوره زمین ببینم می تونه روی پا بایسته ؟
با خود گفت درست می گه حاج بابا نوکرتم می دونم جز یک مدرک هیچی ندارم ولی انصافا مرد و مردونه شما با چی شروع کردی اما گفته های در دلش ماند و نگاهش هنوز روی قطره رز سفید بود که با ترمز ماشین به خود آمد. وای خدایا اینجا خاله لیلا آخ مادر مادر حتما با خاله قرار گذاشته او هم امشب همراه ما باشد دیگه همه چیز تمام شد . چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد و در درون گریست اما صدای مهربان مادرش را شنید که گفت کجایی آقا داماد پیاده شو .
با ناباوری چشمانش را به مادر دوخت و پرسید کجا ؟ مادر که تمام صورتش عشق و محبت بود گفت به منزل امید به خانه یار داشت قالب تهی می کرد . در اوج شادی و سرور شنید که مادرش گفت : عزیزم کدام مادری که از دل فرزند خودش بی خبر باشه وصلت تو دختر خاله ات مبارک .