خواستگاری

نگاهی از بی قیدی در آینه تمام قد اتاقش به تصویر خود انداخت کت و شلوار حتی اصلاح صورت به دستور و سلیقه مادرش بود خدا را شکر که تره فر موهایش دیگه به فرمان مادرجان نبود و صاف نمی شد.

صدای خود درونش را شنید که پرسید هی پسر کجا؟ پوزخندی زد و گفت : باورت می شه ؟ خودشون بریدن و دوختن فقط حکم صادره به من رسید که امشب وقتشه. حالا کی هست و کجا می رن نباید بپرسم . خود درون بلندتر گفت آخه خیر سرت مرد شدی دو متر قد و یک خروار گوشت  غول بی شاخ و دم بگو نمی خوام و خلاص جرات کن و بگو بابا دلم جای دیگه ای گیر است .  لبخندش تبدیل به بغض شد و به تصویر خود گفت نمی تونم مگه می شه ؟ من  چی دارم ؟ چی هستم ؟ به چه پشتوانه ای ؟  با کدام آینده ای ؟ یک عمر برام زحمت کشیدن آخه به جز من کسی رو ندارن بنده های خدا دیگه نه سویی به چشماشون مونده نه قوتی به پاهاشون نمی تونم دلشون رو بشکنم.

صدای مادر او را از جا پراند پسرم عجله کن پدرت رفت سریع از در خارج شد  می دانست که اگر برود هیچ برگشتی نیست .

از آینه ماشین به چهره شاد و خندان ماردش نگاه کرد چقدر او را دوست داشت پدر هم با لبخند به آرزوها و رویاهای مادر گوش می داد مادر پرسید: راستی آقا خانه چی ؟ پدر گفت : مگه ما چند تا پسر داریم ؟ خانه به اون بزرگی طبقه بالا که آماده است یه دست به سرو گوشش بکشیم درست می شه  مادر خنده بلندی کرد و گفت : آره درست می شه . بعد خود ادامه داد پس ماشین چی ؟ پدر گفت : قراره یک وام بگیرم میدیم یه سواری چیزی بگیرن. اما بگم قسطش پای خودشونه خرج عقد و عروسی را هم خدا رو شکر پس انداز داریم تا خدا چی بخواد. مادر جیغ کوتاهی کشید پدر و پسر نفهمیدن در خوشحالی ماشین و عروسی بود یا رسیدن به گل فروشی .

اصلا قدمهاش یاری نمی کرد مثل آدم مصنوعی فقط با فرمان مادرش پیاده شد نفهمید مادر چه سفارش داد تو دلش غوغایی بود چرا ؟ نمی دانست آخه امشب شب او بود یا آنها ؟ خدایا امشب منتهای آرزوی یک پدر و مادر است یا جوانی که مرغ دلش اسیر قفسی پر از عشق است . نه تاب شکستن حباب آرزوی مادر را داشت نه توان شکستن شیشه عمر آرزوهای خودش را .

وقتی مادر دسته گل زیبایی را به دستش داد آه از اعماق وجودش برخاست رز سفید گلی که محبوبش می پرستید ابنبار قلبش به درد آمد یعنی وداع ؟ خدایا ...    تمام وجودش چشم شد و نگاهش خشک به رز سفید نفهمید اشک چشم او بود یا قطره ای از شقایق که روی رز سفید می درخشید نفهمید چی شد که پدر می گفت مگر این بچه چند سالشه ؟ تازه لیسانس گرفته اونم با چه زحمتی  ؟ اگر من دستم را از پشت سرش بردارم که اوف با سر می خوره زمین ببینم می تونه روی پا بایسته ؟

با خود گفت درست می گه حاج بابا نوکرتم می دونم جز یک مدرک هیچی ندارم  ولی انصافا مرد و مردونه شما با چی شروع کردی اما گفته های در دلش ماند و نگاهش هنوز روی قطره رز سفید بود که با ترمز ماشین به خود آمد. وای خدایا اینجا خاله لیلا  آخ مادر مادر  حتما با خاله قرار گذاشته او هم امشب همراه ما باشد دیگه همه چیز تمام شد . چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد و در درون گریست اما صدای مهربان مادرش را شنید که گفت کجایی آقا داماد پیاده شو .

با ناباوری چشمانش را به مادر دوخت  و پرسید کجا ؟ مادر که تمام صورتش عشق و محبت بود گفت به منزل امید به خانه یار   داشت قالب تهی می کرد . در اوج شادی و سرور شنید که مادرش گفت : عزیزم کدام مادری که از دل فرزند خودش بی خبر باشه  وصلت تو دختر خاله ات مبارک .

 

 

آینه یخت

آینه بخت به سختی سینی بزرگ را روی زمین گذاشت و با آستین دستش عرق پیشانی را گرفت دستها را به پشت کمرش گذاشت و قوسی به آن داد تا کمی از خستگیش کم شود . نگاهی موشکافانه به آنچه گرد آورده بود انداخت آینه بزرگ و شمدان های عقدش روی همه آنها توجه اش را جلب کرد. هنوز بعد از سالها هفت سنگ آبی رنگ آن می درخشید مرغ خیالش به پرواز درآمد آن شب به یاد ماندنی وقتی همه از اتاق بیرون رفتند بی بی چادر سفید سرش را برداشت پیشانیش را بوسید و گفت : مادرجان حالا دیگه شدی یک خانم یک زن. زن مثل یک درخت می شه تو زمین خشک زندگی مردش وقتی مرد خسته می آمد کنارش باید تنش رو تکیه گاه مردش بکنه وقتی مشکلات مثل خورشید سوزان تن و روح مردش را می سوزاند باید زیر برگهای سبز محبتش سایه بان اون بشه . وقتی مردش گرسنه و بی توانه باید از میوه های وجودش رنج بکشه و قدرت بده به اون. وقتی قلب مردش از سردی روزگار یخ می زنه باید خودش رو وجودش رو مثل شمع بسوزونه و با گرمی خانه و آشیانه اش اون را گرم کنه و امیدوار. دخترک از حرفهای بی بی خنده اش گرفت زن یعنی درخت ؟ مادر و بی بی هم از اتاق خارج شدند حالا که کسی نبود بدون شرم دخترانه نگاهی به اطراف انداخت سفره صورتی تزئین شده عقد و آینه بزرگ با هفت سنگ درخشان که مادر می گفت عدد هفت شکون دارد خوشبختی می آره شمعدان های بلند و قرآن بزرگی که به دستش داده بودند. نگاهش توی آینه به چهره ناآشنای خودش افتاد از آن صورت دخترانه و معصوم اثری نمانده بود آنچه می دید یک تابلوی نقاشی نه چندان ماهرانه بود صورت زن جوان بزگ کرده مثل عروسهای ژاپنی بی روح بود. پوزخندی به تصویر آینه زد و گفت : هی خانم فرنگی تومنی یا من تو؟ خیال نکن همیشه این طوری یه ها ؟ تا امشب همه هواتو داشتن بذار و بردارت می کردن اما از فردا صبح چی؟ تو می مونی و یه بار مسئولیت! چیه خانم تموم شد سرخوشی دخترانه تا دیروز پشت میز مدرسه و قهقه مستانه اما از فردا باید پشت اجاق گاز باشی یا ظرفشویی درخدمت اهل خانه! باز واژه درخت تو مغزش علامت سوال شد تو می شی یه خانم یه زن یه درخت. از خستگی چشمانش را بست تا شاید به ذهن و جسم خسته اش آرامشی دهد. در به آرامی باز شد به تصور این که مادرش برگشته چشمانش را باز نکرد صدای قدمهایی را شنید که نزدیک می شد و کنارش قطع شد به آرامی مژگان بلندش را تکان داد در قاب آئینه روبه رو چهره ی مردانه عباس را دید شرم دخترانه گونه هایش را گل انداخت چشمان درشت و مشکی دامادش در انبوهی از ریش و مو می درخشید و لبخند مهربانش دل او را از تمام نگرانی ها و خیالات مبهم و دل آشوب تهی کرد. صدای گرم و مخملی عباس را شنید که گفت : خانم گل به زندگی ساده من خوش آمدی بیا کنار این سفره عقد روبه روی آینه بخت و قرآن دستمان یه قولی به هم بدیم به آرامی پرسید چه قولی؟ عباس دستهای کوچک و لرزان او را در دستهای بزرگ و نمدار خود گرفت و گفت قول همدلی یکی بودن برای هم بودن توچشمام نگاه کن و بگو هستی توشادی ها غم ها نداری ها نبودن ها کم و کسرها داشتن ها همه جا کنارم می مونی ؟ زیر تور سفید از پشت پرده اشک با شرم و لبخند گفت : هستم چون من یک درختم صدای زنگ دراو را از جا پراند و دنیای رویایی خاطراتش را به پرواز درآورد چادرش را بر سر کرد و به طرف در رفت صاحبخانه با یک مرد چاق و کله تاس یا الله گویان به داخل آمدند مردک از سرسیری به اثاثیه تلنبار شده نگاهی انداخت و گفت : داداش گفتی پنجاه هزار تومان آره ؟ ولی این که خیلی کمه چیز حسابی توش نیست زن جوان چادر را بیشتر توی صورتش کشید و گفت: آقا انصاف داشته باشید این همه زندگی ماست به خدا اگه مجبور نبودیم .... صاحبخانه کلام اورا قطع کرد و گفت : آقا مرتضی بنده خداها گرفتارن شوهرش مریض است جوان مردم مثل رستم اومد و حالا شده یه پاره استخوان زمین گیر تخت مریض خانه خدا رحم کنه بردار و بگو خدا بده برکت مردک چاق آینه را برداشت و گفت: آبجی این آینه بختت نیست ؟ شکون نداره بفروشی ها ؟ با گوشه چادرش اشک ها را پاک کرد و گفت : بختم مردم شریکم اونه که داره آب می شه . صاحبخانه گفت : خدا شفا بده انشاءالله عمل می کنه خوب می شه. خدا عمرت بده خیلی خانمی به علی ! زن جوان آهی کشید و گفت : چون قول دادم یک درخت باشم . و باحسرت وآه چشمانش به دنبال آینه بزرگ هفت سنگی که پشت وانت مرد سمسار گذاشته می شد پر کشید.

بعد از مدت ها

وقتی ننویسی انگار که تو اسیر شده ای  . اسیر کلمات . مدت هاست کلمات وحشی شده اند . ویرانم می کنند ، فریاد می کشند . شبیه زنگ تفریح یک مدرسه ی پسرانه در نبود ناظم . کلمات طغیان کرده اند . انقلابی باید :) ... به امید اهلی شدن شان در این روزهای به فرجام زندگی م . 


اول . تمام فرهنگ  لغت های دنیا روی دستم مانده اند 

      بس که ناسروده مانده آواز نگاهت 


 اول تر . آسمان در من جوانه می زند 

          فصل درو چشم به راهت می مانم 

          کاش برای چیدن ستاره هایم بیایی


دوم . نگاه که می کند 

       جهان سکوت می کند در من 

       زمان می ایستد 

      وقلبم 

      به جای تمام آدم های زمین می تپد . 


سوم .  مرتد شده ام 

         از وقتی ایمان آورده ام به چشم هایت 



پ.ن  : می دانم که قرار بر نوشتن داستان بود  .اما بپذیرید از اسیر این روزهای کلمات وحشی  . 

فاطمه ابوعلیزاده (هانیه علیزاده)

معجزه

 

معجزه

هنوز جمله استاد تو گوشش صدا می کرد که : <<همه معجزه های خدا حوادث عجیب و غریب یا واقعه  غیر باور نیست گاهی معجزه خداوند وجود ماست.>>

همانطور که دنده عوض می کرد با خود گفت یعنی چه؟ کی می تونه معجزه خدا باشه؟ به بیرون نگاه کرد دختران جوان بزک کرده با لباسهای جلف جورواجوری، یا گداهای سرچهارراه، زنان و مردان پیر و سالخورده، دست فروشان، مغازه دارها به پشت چراغ قرمز رسید به ناچار ترمز کرد . دخترکی با روسری پس سرش، صورت نقاشی شده و آدامس در دهان سرکج کرد و گفت: هی آقای تیتیش مامانی مستقیم می خوره.

با انزجار به چهره وقیح دختر جوان نگاه کرد و گفت: اگه بخوره چی.

دخترک تلق و تلوقی با آدامسش راه انداخت و لبهای قرمز رنگش را جمع کرد و گفت با 10هزار تومان همه چی می خوره.

مرد راننده اخمی کرد و گفت: چه خبره 10 تومان.

دخترک دماغش را بالا کشید تفی روی زمین انداخت و گفت: خوب جهنم، 5 هزار تومان.

مرد جوان نگاهی به سراپای دخترک که به زحمت 18 ساله می نمود انداخت و گفت: بدبخت مانتوی تنت از 100 تومان بیشتره .چند بار این مستقیم را بری تا بتونی به دک و پوزت برسی؟

دخترک هیشی گفت و ادامه داد همه که مثل شما شانس ندارند ماشین 200 میلیونی سوارشن دستشون توجیبت پاپی کارخونه دار باشه و مامی میلیون میلیون نارشون رو بکشه. ما بچه های کف خیابون باید خودمون به فکر خودمون باشیم.

خواست جواب دندان شکنی بدهد که چراغ روشن شد هنوز از پیچ چهارراه نگذشته بود که در آینه دید دخترک سوار اولین ماشینی که خیلی هم مدل پایین و اسقاطی بود شد.با خود گفت: خدایا سکان زندگی ما دست کیه؟ کدام قلم سرنوشت این بچه ها را رقم زده؟ اینها می خوان معجزه زندگی کی باشن؟

صدای تلفن اورا به خود آورد. گوشی را به گوشش گذاشت و گفت: بله.

صدای همکارش سعیدی بود. مهندس جان کجایی؟ گفت: دارم میام. دانشگاه بودم. سعیدی گفت: بابا می دونی که بی توکار انجام نمی شه  پس زود باش.

راستی مادرت زنگ زد نگران بود. گفت قرار امشب خواستگاری یادت نره. مبارکه مهندس به سلامتی شیرینی یادت نره.

پوزخندی زد و گفت باشه که ناگهان به شیئی برخورد کرد هنوز گوشی صدا می کرد مهندس ، مهندس

از ماشین پیاده شد زن جوان چادری پخش زمین شده بود تا به او رسید زن خودش را جمع و جور کرد. هرچه اصرار کرد زن می گفت چیزی نشده و خودش را بیشتر می پوشاند به اصرار مردم اورا به بیمارستان رساند داشت فرم پذیرش را پر می کرد که صدای گفتگوی دو پرستار را شنید. راستی دیدی کی تو اورژانس اومده؟ آره دیدم طاراپور. طفلک معصوم تصادف کرده .نتونستم برم داخل ترسیدم خجالت بکشه خدایا بنازم حکمتت رو درست روزی که باید عمل کلیه بشه زده با یک بنز آخرین مدل تصادف کرده . میگن نتونسته پول عمل جور کنه از بیمارستان زده بوده بیرون که قدرتی خدا برش می گردونن همین بیمارستان.

اولی گفت یعنی راننده اینقدر پولداره. آره بابا . اما قربونش برم هرچی سنگه می ندازه جلو پای لنگ . دختره اگر هرچه زودتر عمل نکنه می میره طفلک دیگه تحمل دیالیز را نداره. بمیرم براش .

مرد جوان آرام به طرف اطاق بیمارش رفت در حالیکه با خود می گفت:

هر کسی می تونه معجزه خداوند باشه.   

 

آوار



به سختی چشما نش را باز کرد . برای یک لحظه حتی یادش نمی آمد کجاست. سعی کرد تکانی به خود بدهد . اما موفق نشد . در تاریکی مطلق هیچ نمی دید.

باید به یاد می آورد . بله . آخرین خاطره جشن ازذواج برادرم ، و شیطنت من ، خمره بزرگ را با ضربه توپ شکستم و بیبی را عصبانی کردم . بعد او مرا در زیر زمین زندانی کرد ... بقیه کجان ...چرا هیچ صدایی نیست؟

اما اون موقع ظهر بود .

خورشید کجاست؟

یعنی شب شده!؟

چرا کسی به سراغ من نیامده..؟بی بی غلط کردم...آه چه قدر درد دارم...

چیزی به سنگینی یک کوه روی سینه خود احساس کردم . این چیست؟

آهسته و دردناک دستش را به روی آن جسم کشید،مثل یک آهن بود.

آب دهانش را فرو داد...تلخ و شور بود. شاید مزه خون بود که از بینی اش جاری بود.

دست آزادش را با آهی دلسوز به صورتش کشید و باریکه خون را به گونه اش سر داد.

تشنه بود و گرسنه...نمی دانست در خواب است یا بیداری.

با خود گفت اگر خوباب هستم می خواهم بیدار شوم...می ترسم...بی بی را می خواهم...

داداش جاسم...آقا جان.

خواست کسی را صدا کند اما به جای صدا تنها آهی از گلویش بلند شد. سوزشی سخت ته گلویش را بسته بود.

بچشمانش به سختی بسته شد شاید خواب یا بی هوشی اورا در بر گرفت.

اما اولین حس گوش هایش به کار افتاد.صدا مبهم و دور بود.

مثل همهمه صحبت.اما کلمات را تشخیص نمی داد.خواست چیزی بگوید. باز گلویش سوخت

چند دقیقه بعد چشمانش را باز کرد، یک رشته راه باریک نور خورشید از سقف ، تاریکی را درید وبه چشمانش رسید.

صدا نزدیک تر و واضح تر می شد. انگار چند نفر با هم بلند بلند صحبت می کردند.

ترس عمیقی وجودش را در بر گرفت . صدا ی بی بی، آقا جان یا برادر نبود.

صدای مردانی غریبه و به زبانی دیگر بود . سر و صدا و سنگینی قدم ها نزدیک و نزدیک

تر می شد . بعد صدایی دیگر انگار چیز هایی را بر زمین می کشیدند. خدایا چه کنم؟از ترس حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود. به یکباره نور باریک پاره شد.انگار خورشید فرو ریخت و تلی از خاک و آوار بر سر و صورتش ریخت و صدایی واضح و بلند به فارسی گفت:"بیایید یک بچه این جاست" کلام او گرم و با محبت بود. آرام شد. دستی بزرگ با مهربانی بر صورتش کشیده شد.

پسر جان صدای منو می شنوی؟ نترس عزیزم من اینجام!چیزی نیست من کمکت می کنم!

دیدن جلیغه سفید هلال احمر و لبخند صورت مرد امدادگر، تمام ترس و وحشت را از او دور کرد. خیالش راحت شد.

وبه آرامی چشمانش را بست و کم کم شنید که جنب و جوش آن ها جسم سنگینی را از روی سینه اش برداشت.



 

 

رضا جان دوستت داریم

 نشسته ام جلوی کامپیو تر .زنگ میزنند.می پرسم کجایید .می گوید .سحر رسیدیم مشهد.الان تو صحن رضوی رو به روی گنبد طلایی هستیم .می پرسم دیشب تو راه سرد نبود.می گویدخیلی سرد بود.خسته بودیم وگرسنه .جایی توقف کردیم  شام درست کنیم بخوریم .پیک نیکمان یخ زده بود هرکار کردیم روشن نشد .کسی برایمان چند غذای نذری اورد.چقدر خوشمزه بود .خوردیم و حرکت کردیم .موی تنم سیخ می شود.می گویم یا امام رضا دیگرچقدروچه طوری باید به زائرات نشون بدی که همه جا هستی وهوای همه رو داری ......تلفن را قطع می کنم به صندلی تکیه می کنم .......می گویم خدایا سر به هر طرف می چر خانیم   معجزه ای هست ریز یا درشت فرق نمی کند. همه ی زندگی عین معجزه ست تنها باید چشمها رو باز کرد وبا دل دید........

تکنولزی مزخرف

ساعت دو ونیم به خانه می رسد .سلام می کند.جواب می دهم.می پیچد تو اتا قش .موبایل را برمی دارد.چند دقیقه ای می ایستد وبا گوشی کلنجار می رود .کوله ی مدرسه هم چنان به شانه اش.سفره را پهن می کنم .لباسهایش را عوض می کند می اید.گوشی تو دستش سرش پایین .می رود سراغ شارژری که  تو پریز برق است.گوشی را به شارژ می زند.ایستاده به دیوار چند دقیقه ی دیگرتو گوشی سیر می کند .ناهار چی داریم  بیا دارم می کشم .غذا را می کشم وشروع می کنیم .هم چنان مشغول است .پدر عصبانی  چپ چپ نگاه می کند بیا خوب سرد شد .غذا تمام می شود .به سرعت برق بشقابها را روی هم چیده به اشپز خانه می برد .بر می گردد گوشی وشارژر را بر می دارد به اتاقش می رود به پریز بالاسر تخت وصل می کند .دراز می کشد گوشی تو دست ....می گوید من می خوابم دو ساعت دیگه بیدارم کن درس دارم . یک ساعت گذشته روی تخت دراز کشیده وگوشی تو دستش .یک ساعت دیگر هم به همان ترتیب می گذرد.می گویم دو ساعت تمام شد خوابیدی. نه الان می خوام بخوابم یادت نره منو بیدار کن نماز نخوندم .می گویم دیگه چه نمازی افتاب داره غروب می کنه .اول بخون بعد بخواب  تازه چه خوابی دیگه وقتش گذشت مگه نگفتی درس دارم .باشه الان پا می شم یک ربع دیگر می گذرد بیست دقیقه مانده به اذان مغرب با عجله بلند میشود .دستپاچه وضو می گیرد ونماز می ایستد .خدا میداند قضا است یا ادا .اذان مغرب را می گویند که  خوابش می برد  .دو ساعت از شب می رود هر دو در خوابند .گوشی شارژ می گیرد واو انرژی .صدایش می زنم غلتی می زند ودوباره خواب می رود .یک ساعت دیگر می گذرد واو هنوز خواب است .عصبانی  فریاد می زنم .خواب الود  می نشیند .موبایل را از شارژ می کشد وبا دکمه ها مشغول می شود بیست دقیقه می گذرد .بلند تر داد می زنم .مگه کار نداری .گوشی به دست به سالن می اید .بی حال جلوی تلویزیون می نشیند .با دست دیگر که موبایل ندارد کمی کانالها را عوض می کند .فوتبال است گزارشگر فریاد می زند .گل .واو سرش پایین است می نالم . تو که نمی بینی بزن یه  کانال دیگه  سرم رفت .کانال را عوض می کند . ازاشپزخانه بیرون می ایم سخت مشغول است .چند کتاب ودفتر جلویش پخش است وسرش پایین .نزدیک می روم  موبایل را بین کتابها جلویش می بینم .چیزی نمی گویم .یک نگاه به کتاب یک نگاه به گوشی یک نگاه به دفتر چک کردن گوشی  .یک ساعتی می گذرد.شام می خوریم.موبایل جزئی از سفره است.ساعتی بعد ما چرت می زنیم واودراز کشیده جلوی تلویزیون وگوشی به دستش .ما به رختخواب می رویم تا بخوابیم .نصفه شب سرفه امانم را می برد .برای خوردن اب به اشپزخانه می روم در یخچال را باز نکرده متوجه ی نور ضعیفی می شوم چشمهایم را ریز می کنم .خودش است .او هم چنان بیدار ونور ضعیف موبایل فضای تخت ر ا روشن کرده ......

می خواستم بگویم تو مدرسه چه خبر دیدم سرش تو گوشی ست .می خواستم بگویم نهارم خوشمزه بود دیدم گفت دستت درد نکنه وزود رفت .می خواستم بگویم پسرم درست رو بخون به جاهای بالا برس که من بهت افتخار کنم دیدم حواسش نیست .می خواستم بگویم عزیزم بیدار شو خواب بسه دلم برات تنگ شده دیدم خواب الود وکسله . اخرش گفتم دوستت دارم .جوابی نداد. چون سخت با موبایل مشغول بود واصلا صدامو نشنید ........

لباس فرم

لباس فرم

انگارسرانگشتش چسب مالیده بودندگذاشته بودروی دکمه زنگ وبرنمی داشت.

((چه خبره مگه سرآوردی؟))

((مامان دروبازکن بچه هامنتظرم هستند.))درکه بازشدامیرپریدتوحیاط کیفش راکنارکپه برف وسط حیاط گذاشت .توپ پلاستیکی آبی رنگش رابرداشت همان جاباصدای بلندگفت :((من میرم گل کوچیک.))

 

ازسرمانوک انگشتهای دست وپایش کرخت شده بود.زیرپتوگلوله شده بودوهیچ جورگرم نمی شد.سرمابه مغز استخوانش

نفوذکرده بود.چندباردورخودش پیچیدفکراین که اززیرپتوبیرون بیاد برای دستشویی رفتن به حیاط برود لرزبه تنش افتادپتو

راروی سرش کشیدباگرم شدن بدنش چشمهایش هم گرم شدوبه خواب رفت .

باصدای زنگ ساعت ازخواب پرید بوی نامطبوعی زیرپتوپیچیده بود.احساس کردتمام بدنش رارطوبت گرفته است .

باچشمهای گردودهانی بازبه لباسهایش نگاه کردملتمسانه فریادزد: ((مامان مامان بیا.))مادرتالباسهای امیر رادیدزدتوسرش:

((خاک برسرم همه ی زندگیمو نجس کردی لباس فرم مدرسه اتم که خیسه بدوبروحمام.))

 

جلوی درمدرسه باترس وخجالت به صورت مادرش نگاه کردعصبانیت ازصورتش محوشده بودوجایش رالبخندی مرموز

نشسته بودکه امیرمعنی آن رانمی فهمید.پشت درکلاس ایستادندمادرچندضربه به درزد.آقای معلم دررابازکرد)): چرااین قدر

دیر؟امتحان روبه خاطرتوعقب انداختم حداقل خبرمی دادی.))معلم بعدازسلام به مادرامیرگفت:((امیرآقاحالشون خوب نبوده؟))

امیرمی خواست واردکلاس شودکه باتیرنگاه مادرش سرجایش میخ کوب شد.مادرچادرش راروی سرش مرتب گفت:((نخیر

خیلی هم حالش خوبه دیروزکه ازمدرسه تعطیل شده تاشب توکوچه بازی کرده شب هم که اومده خونه نه مشقاشونوشته نه لباس

مدرسشوعوض کرده نه شام خورده تورختخوابشم بارون میاد منم تالباساشوبشورم وروی بخاری خشکشون کنم ساعت 10میشه.)) 

دزدگیر

دزدگیر
صدای دزدگیر پژوی دودی همه را دیوانه کرده بود . حدود یک ساعت بود که هر سه ثانیه یک بار جیغ و دادش به هوا می رفت. قطره های باران روی برزنت سردر پرنده فروشی میخورد و توی هواپخش میشد. در خانه ها یکی یکی باز میشد. مردها با زیر پیراهن و کت با چشمهای پف کرده می ا مدند وسط کوچه وزن ها با چادرنماز و ته مانده ی آ رایشی که روی صورتشان بود لای در زیرسقف های  آردوباز می ایستادند تا باران اذیتشان نکند.
آقای ((ظرافت )) از همه زودتر ازخانه بیرون آمده بود . ماشین ، درست جلوی خانه ی او آن طرف کوچه پارک شده بود. در هرخانه ای که باز میشد میگفت : " آقا می بینی  چه وضعی داریم ؟ از ساعت دوازده شب تا حالا یه بند داره صدا میکنه. من میگم کار همین بی پدرو مادره" و به مغازه اشاره میکرد.
البته اگر یک خانم در خانه را باز میکرد " شبتون بخیر خانم ، شماهم باصدای دزدگیر بیدارشدید؟ واللا من میگم توی این کوچه خانواده های محترم زندگی میکنن ، آخه این وضعیت درست نیس "
((سلامی)) دو لبه ی کتش را با یک دست محکم گرفته بود تا زیر پیراهنش کم تر توی ذوق بزند ، میرفت سرکوچه و برمی گشت " نه ..مال همسایه های خودمون نیستش. من همه ی اهالی رو میشناسم . اون موقع که اینجا همه اش بیابون برهوت بودش من اومدم این منطقه."
سر طاس(( معینی  )) زیر باران خیس شده بود و نور چراغ برق سر کوچه سرش را صیقلی تر نشان میداد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت . " ای بابا ما صبح زود باید بیدار شیم .به رییس که نمیشه گفت همسایه ی بی اخلاقم مردم آزاری کرده تا صبح نذاشته بخوابیم "
ظرافت کنارماشین ایستاد " آقا زنگ بزنیم 110 . باید تکلیفش معلوم بشه "
پسر سلامی دست هایش را زیر بغلش قایم کرد و همانطور که دندان هایش کمی به هم میخورد  گفت :" آقا ظرافت ، یه آجر وردار ، شیشه اش رو بیار پایین ، دزدگیرش خفه میشه "
سلامی چپ چپ نگاهش کرد " شما برو تو خونه یه چیزی بپوش .این قضایا به شما مربوط نیستش "
ظرافت گفت :" نه آقا ما که مثل این ،بی دین و ایمون نیستیم . کارش شده مردم آزاری . یکی هم نیس بهش بگه ،د لامروّت حرف داری برو دادگاه ، برو کلانتری ، برو تجدید نظر. چرا نصف شب مثل خفّاش یه  جا قایم میشی مردمو زابه را می کنی ؟ قانون گفته پرنده فروشی تو محل غیر قانونی ! تخریب ! آقا می گه نه ، من سی ساله اینجام . بابای گور به گورم  هم اینجا... لعنت بر شیطون چی بگه آدم ؟حالا خوبه که همه ی محل از صداش شاکی بودن ولی این فقط منو مقصّر میدونه ، ببین ماشین راست در خونه ی منه . "
یکی از زن ها خطاب به خانم ظرافت گفت :" عجیبه ها !همه ی همسایه هایی که اومدن توی کوچه صاحبخونه هستن . پس مستأجر ها همه خوابن ؟ "
ظرافت خودش را رساند جلوی در خانه اش " چی بگم خانم ؟ مستاجرجماعت اینجوری ان دیگه !"
خانم ظرافت لبخند زد . بعد هم با اشاره ی چشم و ابروی شوهرش به زن همسایه "شب بخیر" ی گفت و داخل خانه رفت .
سلامی چرخی دور ماشین زد و  دستگیره ی در را گرفت." إ.. این که درش واز هستش ! "
ظرافت مثل برق رسید کنارماشین . " ای لا کردار..همون دیگه! درشو واز گذاشته که صداش بند نیاد.الان معلوم نیس کدوم گوری وایساده به ریش ما میخنده ! "
تقریبا همه سرتاسر کوچه و حتی روی بام ها را نگاه کردند." نه آقا ، باید زنگ زد "
و برای دهمین بار گوشی موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید و طوری که همه ببینند گرفت " آقا بزنیم دیگه ، هان ؟"
خواست شماره بگیرد که در یکی از خانه های ته کوچه باز شد .نگاه ها چرخید طرف بچه ای که سروصورتش را خوب با شال گردن پوشانده بود.پشت سرش یک مرد میان سال و بعد یک زن بچه به بغل.
خانواده ای که از در بیرون آمدند داشتند میرفتند طرف پژو.پشت سرشان یک خانم با چادر رنگی بیرون آمد.ظرافت اجازه نداد تازه واردها معنی نگاه های همسایه ها را بفهمند.
" خانم مهمونای شما هستن ؟بابا دم شما گرم ! "
زن ، هاج و واج مانده بود.
"واقعا که ! از سر شب تا حالا اینهمه این وامونده صداکرد خوب یکی تون به دادش می رسیدید "
زن گفت  "چی ؟ "
و درست همان موقع مرد میانسال صدای دزدگیر را برید. "م م م  معذرت م م میخوام ، م م م متوجه  ن ن ن نشدیم  .بارون م م م یا د .ب ب ب ب ه خاطر اونه "
زن چادر رنگی به سر گفت :" ببخشید .تو زیر زمین اصلا صدا نمی اومد "

 

محمد سبحان

عقربه ی سا عت یازده را نشان می دهد. حساب می کنم هفت ساعت دیگر مانده. سرم درد می کند. قلبم دارد مثل دیشب اضافه کاری راشروع می کند .تاپ تا پش را حس می کنم .قرص ارام بخشی می خورم سعی می کنم به او فکر کنم. به محمد سبحان حتما او هم بی تاب است برای دیدن دنیای بزرگش لحظه شماری می کند. سبحان عزیزم دلم تنگه نفسم تنگتر  کلافه وخسته ام توی تازه نفس باید بیایی، خودت چشم باز کنی وببینی نمی خواهم نا امید ت کنم ولی اینجا خبری نیست تو با دنیای من چند ساعت بیشتر فاصله نداری امشب را من وتو هر دو در دنیاها یمان می خوابیم به امید اینکه فردا را با هم شروع کنیم. نمی دانم چشمهای معصومت درشت است یا ریز، موهایت مثل یک مرد کوچک سیاه است یا شایدم طلایی، عزیزم هر شکلی  که باشی دوستت دارم.  فقط می دانم که تو سفید سفیدی بدون هیچ خط سیاهی مثل یک دفتر نو، نا نوشته.  اینجا دنیای ما خوب است رنگی زیبا کمی هم شلوغ ،همه چیز ارام است. فقط ادمها گاهی یک کوچولو با هم درگیر میشوند.  جنگ به پا می کنند. نشنیده بگیر، دسته دسته  می کشند ومی میرند وگاهی کوچولوهایی مثل خودت که حتی هنوز فرصت نکردند دنیا را درست وحسابی ببینند قربانی این اختلافات می کنند.  دلم می خواهد بیایی همه چیز را برایت تعریف کنم از کثیفی بعضی ادمها بگویم از ظلم ها  چه خنده دار حرف می زنم عزیزم تو که معنای ظلم وکثیفی را نمی دانی نترس شیرینم ما چیزهای زیبایی هم داریم مثل بهار. بگذار بیایی خودت می بینی انقدر زیباست که نگو. همه چیز تازه ست نوی نو. سبزه ها نو، برگ درختها نو، شاخه های ظریف وجوان سبز سبز نرم و دوست داشتنی درست مثل تو که نوی نویی، ظریفی، پاکی، سبزی، عزیزم حالا می خواهم قولی بهم بدی وقتی امدی همیشه سبز بمان همیشه مثل بهار.

والان هفت ساعت گذشته تو را به من سپردند. حالا دنیایمان به هم پیوند خورده ،تو کنار منی. وحالا مطمین شدم که گاهی خداوند فرشته هایی را از اسمان برای ما زمینی ها میفرستد، وتو فرشته ی ا سمانی من انقدر معصوم وپاکی که دائم از خودم می پرسم ایا من شایستگی چنین فرشته ای را دارم یا نه ومن میخواهم قبل از هر چیز از او برایت بگویم همانی که توی نازنین  را به من د اده. از اینکه چقدر می پرستم ودوسش دارم. می خواهم سر فرصت برایت از او بگویم فرصتی که شاید به اندازه ی تمام طول عمرم   باشد.