تکیه داده ای به  کاشی های سرد آشپزخانه و نور آفتاب تا لبه ی تا خورده ی فرش آمده است . خیره شده ای به جای خالی قاب عکس روی دیوار که رنگ روشن تری از بقیه ی قسمت های دیوار دارد . جای عکس مشهدی بود که وقتی تازه دانشگاه قبول شده بودی توی یکی از عکاسی های نزدیک حرم انداخته بودید .  ستون کتاب های روی هم چیده شده را نگاه میکنی که با نخ شیرینی بسته ای  . جای همه ی کتاب ها را توی قفسه به یاد می اوری . همیشه خنده ات می گرفت از قیمت کتاب های قدیمی. 3 ریال . 60 ریال . 20 ریال . می پرسیدی چرا آنوقت ها که کتاب ارزان بود بیش تر کتاب نخریده است ؟ پدرت همیشه عاشق کتاب ها بود .توی اثاث کشی اول از همه تکلیف کتاب ها را معلوم می کرد . تا مطمئن نمی شد که خانه جایی برای کتاب ها و قفسه ی کتاب هایش ندارد راضی نمی شد خانه ای را اجاره کند .  می گفت  همین ها را هم با کلی پس انداز و سختی خریده است . می گفت وقتی دانشجو بوده از خانه تا دانشگاه را پیاده می رفته  و از پول تو جیبی اش همه ی این کتاب ها را خریده است . قفسه های بزرگ آهنی کتاب را  از دیوار باز کرده اند و چیده اند گوشه ی اتاق . فکر می کنی در می زنند . خبری نیست . منتظر سمسار هستی تا بیاید وسایل را ببرد . به  مبل ها ی خاک گرفته که نگاه می کنی نمی توانی گریه نکنی . مادر خودش با چرخ خیاطی پر سر و صدایش برای مبل ها رویی دوخته بود . حالا رنگ سبزروشن پارچه ها بی روح شده و بود وخاکی رنگ مثل صورت خودش وقتی برای آخرین بار با او خداحافظی می کردی . زانو هات سست میشود و آرام مینشینی زمین . همیشه وقتی گریه می کردی پدر می گفت من گل پژمرده را دوست ندارم . گل همیشه باید بخندد تا زیبا باشد .

تصویر روشنی که همیشه از او در ذهن داشتی این بود که می نشست پشت میز مطالعه و کتاب ها را ورق می زد . این آخری ها دنبال عینک مطالعه می گشت و اصلا انگار فراموش کرده باشد که تو هستی ، صدایت نمی زد که از تو کمک بخواهد. عینک را می گذاشت بین ورقه های کتاب اما همیشه فراموش می کرد .  این آخری ها خیلی چیزها را فراموش می کرد ". فکر می کنی آن روز که منتظر تو نشسته بود جلوی در، ولی وقتی دیده بودت ، سراغت دخترش را از تو گرفته بود ، تلخ ترین اتفاقی بود که ممکن بود برایت بیافتد ." صدای گوشی موبایلت را که می شنوی ، چشم هایت را پاک میکنی و دنبال صدا پی گوشی می گردی . از محل کارت تماس گرفته اند .میخواهی جواب بدهی که چشمت به کاغذی بین ستون کتاب ها می افتد . انگار که کاغذ را برای تو انجا گذاشته باشند .از همان کاغذ های کاهی قدیمی است .بازش که می کنی دست خط مادرت را می بینی .

 میخواستم برات ماهی درست کنم ، اما بچه مون نذاشت. وقتی بیای نیستم .با مامان میرم دکتر . کاشکی زودتر بیاد تا راحت شم از این همه درد . جلوی کلمه ی بچه مون سه تا علامت تعجب کشیده بود . فکر میکنی  بچه مون !!! تو بوده ای که حالا هیچ کس را نداری که  برای  راحت شدن از این همه درد برایش بنویسی .

صدای زنگ در را می شنوی . باید خداحافظی می کردی ، با خانه ، با وسایل خانه ، با همه ی چیزهایی که قلبت هنوز باور نکرده بود نبودن شان را ، اما تنها کاری که نکرده بودی همین بود . در را که برای سمسارباز می کنی فکر میکنی اتاق کوچک خانه ای که تازه اجاره کرده ای به اندازه ی همه ی این وسایل جا دارد یا نه ؟