بعد از مدت ها

وقتی ننویسی انگار که تو اسیر شده ای  . اسیر کلمات . مدت هاست کلمات وحشی شده اند . ویرانم می کنند ، فریاد می کشند . شبیه زنگ تفریح یک مدرسه ی پسرانه در نبود ناظم . کلمات طغیان کرده اند . انقلابی باید :) ... به امید اهلی شدن شان در این روزهای به فرجام زندگی م . 


اول . تمام فرهنگ  لغت های دنیا روی دستم مانده اند 

      بس که ناسروده مانده آواز نگاهت 


 اول تر . آسمان در من جوانه می زند 

          فصل درو چشم به راهت می مانم 

          کاش برای چیدن ستاره هایم بیایی


دوم . نگاه که می کند 

       جهان سکوت می کند در من 

       زمان می ایستد 

      وقلبم 

      به جای تمام آدم های زمین می تپد . 


سوم .  مرتد شده ام 

         از وقتی ایمان آورده ام به چشم هایت 



پ.ن  : می دانم که قرار بر نوشتن داستان بود  .اما بپذیرید از اسیر این روزهای کلمات وحشی  . 

فاطمه ابوعلیزاده (هانیه علیزاده)

قاب عکس

تکیه داده ای به  کاشی های سرد آشپزخانه و نور آفتاب تا لبه ی تا خورده ی فرش آمده است . خیره شده ای به جای خالی قاب عکس روی دیوار که رنگ روشن تری از بقیه ی قسمت های دیوار دارد . جای عکس مشهدی بود که وقتی تازه دانشگاه قبول شده بودی توی یکی از عکاسی های نزدیک حرم انداخته بودید .  ستون کتاب های روی هم چیده شده را نگاه میکنی که با نخ شیرینی بسته ای  . جای همه ی کتاب ها را توی قفسه به یاد می اوری . همیشه خنده ات می گرفت از قیمت کتاب های قدیمی. 3 ریال . 60 ریال . 20 ریال . می پرسیدی چرا آنوقت ها که کتاب ارزان بود بیش تر کتاب نخریده است ؟ پدرت همیشه عاشق کتاب ها بود .توی اثاث کشی اول از همه تکلیف کتاب ها را معلوم می کرد . تا مطمئن نمی شد که خانه جایی برای کتاب ها و قفسه ی کتاب هایش ندارد راضی نمی شد خانه ای را اجاره کند .  می گفت  همین ها را هم با کلی پس انداز و سختی خریده است . می گفت وقتی دانشجو بوده از خانه تا دانشگاه را پیاده می رفته  و از پول تو جیبی اش همه ی این کتاب ها را خریده است . قفسه های بزرگ آهنی کتاب را  از دیوار باز کرده اند و چیده اند گوشه ی اتاق . فکر می کنی در می زنند . خبری نیست . منتظر سمسار هستی تا بیاید وسایل را ببرد . به  مبل ها ی خاک گرفته که نگاه می کنی نمی توانی گریه نکنی . مادر خودش با چرخ خیاطی پر سر و صدایش برای مبل ها رویی دوخته بود . حالا رنگ سبزروشن پارچه ها بی روح شده و بود وخاکی رنگ مثل صورت خودش وقتی برای آخرین بار با او خداحافظی می کردی . زانو هات سست میشود و آرام مینشینی زمین . همیشه وقتی گریه می کردی پدر می گفت من گل پژمرده را دوست ندارم . گل همیشه باید بخندد تا زیبا باشد .

تصویر روشنی که همیشه از او در ذهن داشتی این بود که می نشست پشت میز مطالعه و کتاب ها را ورق می زد . این آخری ها دنبال عینک مطالعه می گشت و اصلا انگار فراموش کرده باشد که تو هستی ، صدایت نمی زد که از تو کمک بخواهد. عینک را می گذاشت بین ورقه های کتاب اما همیشه فراموش می کرد .  این آخری ها خیلی چیزها را فراموش می کرد ". فکر می کنی آن روز که منتظر تو نشسته بود جلوی در، ولی وقتی دیده بودت ، سراغت دخترش را از تو گرفته بود ، تلخ ترین اتفاقی بود که ممکن بود برایت بیافتد ." صدای گوشی موبایلت را که می شنوی ، چشم هایت را پاک میکنی و دنبال صدا پی گوشی می گردی . از محل کارت تماس گرفته اند .میخواهی جواب بدهی که چشمت به کاغذی بین ستون کتاب ها می افتد . انگار که کاغذ را برای تو انجا گذاشته باشند .از همان کاغذ های کاهی قدیمی است .بازش که می کنی دست خط مادرت را می بینی .

 میخواستم برات ماهی درست کنم ، اما بچه مون نذاشت. وقتی بیای نیستم .با مامان میرم دکتر . کاشکی زودتر بیاد تا راحت شم از این همه درد . جلوی کلمه ی بچه مون سه تا علامت تعجب کشیده بود . فکر میکنی  بچه مون !!! تو بوده ای که حالا هیچ کس را نداری که  برای  راحت شدن از این همه درد برایش بنویسی .

صدای زنگ در را می شنوی . باید خداحافظی می کردی ، با خانه ، با وسایل خانه ، با همه ی چیزهایی که قلبت هنوز باور نکرده بود نبودن شان را ، اما تنها کاری که نکرده بودی همین بود . در را که برای سمسارباز می کنی فکر میکنی اتاق کوچک خانه ای که تازه اجاره کرده ای به اندازه ی همه ی این وسایل جا دارد یا نه ؟

آشفتگی

نشانگر صفحه مدام روی صفحه سفید محو می شد و دوباره پیدا میشد .  خیره شده بود به صفحه و انگار انتظار داشت تمام کلمات خود به خود روی صفحه ظاهر شوند .  دندان هایش را روی هم فشار می داد . فکر ها توی سرش مدام مثل صف های نامرتب حرکت می کردند . یک لحظه حواسش را جمع می کرد و روی چیزی تمرکز می کرد و چند لحظه بعد بدون اینکه بداند دیگر به آن موضوع فکر نمی کرد . اصلا به هیچ چیز فکر نمی کرد فقط خیره شده بود به صفحه ی مانیتور . فراموش می کرد برای چه تصمیم گرفته بنویسد  . اصلا درباره ی  چه چیزی می خواسته بنویسد .

انگشت های دستش را فشار میداد کف دستش و سعی میکرد چیزی را به یاد بیاورد . انگار توی مرکز یک طوفان ایستاده بود . تصویر های پراکنده ، جملات نامربوط ، کلمه هایی که مدام تکرار میشد ، همه و همه  توی ذهنش پراکنده شده بودند  و هر لحظه یکی از آن فکرها و جمله ها و تصویرها و کلمات  از بین آن همه اشفتگی خودش را به بیرون می کشید و ظاهر می شد و دوباره توی طوفان گم می شد . آرام چشم هایش را بست. دنبال کسی یا چیزی می گشت .انگار منتظر بود . منتظر چه چیزی خودش هم نمی دانست . کسی یا چیزی ، شاید حتی یک چوب لباسی بی جان وساده که خودش را ، ذهنش را از ان اویزان کند و سکون پیدا کند و از شر هر چیز معلقی که دور و برش بود خلاصی پیدا کند . 

دستش را گذاشت روی یکی از کلیدهای کیبرد و فشار داد .صفحه ی سفید پر شد از نقطه  . نقطه های ریز کنار هم . خیره شد به فاصله ی بین نقطه ها . کاش اینقدر دور نبود . انقدر دور که گم شود . انقدر دور که همه چیز به هم بریزد . انقدر دور که ....  حتی برای یک لحظه نتواند فقط و فقط به او فکر کند . انگشت هایش را بین موهایش کشید وموها را توی دستش نگه داشت .نباید می رفت . همه چیز از وقتی رفت به هم ریخته بود . انگار چیزی توی دلش جا به جا شد . حس کرد همه چیز بی حرکت شده است . همه چیز توی ذهنش متوقف شده بود . ترسید ! دستش را از موهایش بیرون کشید و زانوهایش را بغل کرد . موهایش ریخت روی شانه هایش . صدای نفس های خودش را می شنید . تصویری  دور آرام ارام شکل میگرفت .خودش را محکم تر بغل کرد و چشم هایش را روی هم فشار داد . انگار می خواست چیزی را به سختی حفظ کند .

پشت پلک هایش  ، توی سیاهی  خیس چمش هایش، تصویری به ارامی شکل می گرفت .