لباس فرم

لباس فرم

انگارسرانگشتش چسب مالیده بودندگذاشته بودروی دکمه زنگ وبرنمی داشت.

((چه خبره مگه سرآوردی؟))

((مامان دروبازکن بچه هامنتظرم هستند.))درکه بازشدامیرپریدتوحیاط کیفش راکنارکپه برف وسط حیاط گذاشت .توپ پلاستیکی آبی رنگش رابرداشت همان جاباصدای بلندگفت :((من میرم گل کوچیک.))

 

ازسرمانوک انگشتهای دست وپایش کرخت شده بود.زیرپتوگلوله شده بودوهیچ جورگرم نمی شد.سرمابه مغز استخوانش

نفوذکرده بود.چندباردورخودش پیچیدفکراین که اززیرپتوبیرون بیاد برای دستشویی رفتن به حیاط برود لرزبه تنش افتادپتو

راروی سرش کشیدباگرم شدن بدنش چشمهایش هم گرم شدوبه خواب رفت .

باصدای زنگ ساعت ازخواب پرید بوی نامطبوعی زیرپتوپیچیده بود.احساس کردتمام بدنش رارطوبت گرفته است .

باچشمهای گردودهانی بازبه لباسهایش نگاه کردملتمسانه فریادزد: ((مامان مامان بیا.))مادرتالباسهای امیر رادیدزدتوسرش:

((خاک برسرم همه ی زندگیمو نجس کردی لباس فرم مدرسه اتم که خیسه بدوبروحمام.))

 

جلوی درمدرسه باترس وخجالت به صورت مادرش نگاه کردعصبانیت ازصورتش محوشده بودوجایش رالبخندی مرموز

نشسته بودکه امیرمعنی آن رانمی فهمید.پشت درکلاس ایستادندمادرچندضربه به درزد.آقای معلم دررابازکرد)): چرااین قدر

دیر؟امتحان روبه خاطرتوعقب انداختم حداقل خبرمی دادی.))معلم بعدازسلام به مادرامیرگفت:((امیرآقاحالشون خوب نبوده؟))

امیرمی خواست واردکلاس شودکه باتیرنگاه مادرش سرجایش میخ کوب شد.مادرچادرش راروی سرش مرتب گفت:((نخیر

خیلی هم حالش خوبه دیروزکه ازمدرسه تعطیل شده تاشب توکوچه بازی کرده شب هم که اومده خونه نه مشقاشونوشته نه لباس

مدرسشوعوض کرده نه شام خورده تورختخوابشم بارون میاد منم تالباساشوبشورم وروی بخاری خشکشون کنم ساعت 10میشه.)) 

جامانده

صدای خمپاره و آرپیجی، بوی خاک ، بوی خون ، یا حسین زخمی ها و لله اکبر رزمنده ها، منورهای شب و ضدهوایی روز ، دست آخر موج انفجار و سرفه های مداوم و تنگی نفس.
ظاهرش آرام و درونی جنگ زده .روح و روانی جامانده در جنگ.
چشمانش خیره به نقطه ای ثابت.ثانیه ها، دقیقه ها،ساعت ها..نمی دانست در آن نقطه چه بود که از دیدنش سیر نمیشد.
بعد از روزهاسکوت ، لب های به هم دوخته اش از هم باز شد"بچه ها شما نمی خواهید بخوابید ؟"
شب آرام و ساکتی بود.نگاهی به آسمان پرستاره انداخت.پولک ها روی لحاف مخملی چشمک می زدند ولی آنهارا نمیدید.آرامششان را حس نمیکرد.توی آسمان نور منور بود و صدای تک تیر انداز.
کنج حیاط موتور زهوار دررفته اش وقوطی خالی رب گوجه فرنگی که حالا دیگر ظرف اب گنجشک های تشنه شده بود، سرد وبی روح به خواب رفته بودند. دور تادور حیاط قدم زدانگار دنبال چیزی می گشت.بعدازروزهانشستن و سکوت و خیره ماندن به نقطه ای نامعلوم ، حالا خون در رگ هایش جریان یافته بود.گام های محکم برمی داشت و دورخودش می چرخید.چیزی راکه دنبالش بود ، پیدا کرد.حالا دیگر مردد قدم برمی داشت.سه قدم به جلو ..یک قدم به عقب.
ظرف آب گنجشک هاراخالی کرد،کنارموتور زانو زد،اسمان را نگاه کرد.برق منور خیالی چشمش را گرفت.نگاهش را از اسمان پس گرفت و سپرد به موتور روبه رویش.
دست هایش به سنگینی جعبه ی مهمات شده بود.تمام زورش را در بازوهایش جمع کرد، دستش را بلند کردو در باک موتور را باز کرد.تکه شلنگی که در جست و جویش بودرا داخل باک انداخت.نفس عمیقی کشید.بوی تیز بنزین ریه های مجروحش را آزار داد.
سر شلنگ را با دست های لرزان به سمت دهانش برد.شلنگ رامیان لب هایش گذاشت و باتمام قدرتی که در بدن بی رمقش بود، مک زد.
ازطعم نامطلوب بنزین صورتش درهم رفت.سرشلنگ را در قوطی خالی گذاشت.به سرعت تا نیمه اش از بنزین ، پر شد.روی پا ایستاد.به عقب گام برداشت تا رسید وسط حیاط.
سردی بنزین روی سروبدنش موهای تنش را سیخ کرد و اندامش را به لرز انداخت.
قوطی خالی را روی زمین انداخت و دست برد به طرف جیب هایش.باعجله محتویات جیب هایش را خالی کرد.قوطی کبریت مثل نارنجک غلطان روی زمین افتاد.خم شد کبریت را برداشتوتکانش داد.
این بار صدای انفجار ،فقط توی سرش نبود.همسایه هاهم شنیدند.
تمام وجودش داغ شد.داغ و داغ تر..چشم هایش را بست.