دزدگیر
دزدگیر
صدای دزدگیر پژوی دودی همه را دیوانه کرده بود . حدود یک ساعت بود که هر سه ثانیه یک بار جیغ و دادش به هوا می رفت. قطره های باران روی برزنت سردر پرنده فروشی میخورد و توی هواپخش میشد. در خانه ها یکی یکی باز میشد. مردها با زیر پیراهن و کت با چشمهای پف کرده می ا مدند وسط کوچه وزن ها با چادرنماز و ته مانده ی آ رایشی که روی صورتشان بود لای در زیرسقف های آردوباز می ایستادند تا باران اذیتشان نکند.
آقای ((ظرافت )) از همه زودتر ازخانه بیرون آمده بود . ماشین ، درست جلوی خانه ی او آن طرف کوچه پارک شده بود. در هرخانه ای که باز میشد میگفت : " آقا می بینی چه وضعی داریم ؟ از ساعت دوازده شب تا حالا یه بند داره صدا میکنه. من میگم کار همین بی پدرو مادره" و به مغازه اشاره میکرد.
البته اگر یک خانم در خانه را باز میکرد " شبتون بخیر خانم ، شماهم باصدای دزدگیر بیدارشدید؟ واللا من میگم توی این کوچه خانواده های محترم زندگی میکنن ، آخه این وضعیت درست نیس "
((سلامی)) دو لبه ی کتش را با یک دست محکم گرفته بود تا زیر پیراهنش کم تر توی ذوق بزند ، میرفت سرکوچه و برمی گشت " نه ..مال همسایه های خودمون نیستش. من همه ی اهالی رو میشناسم . اون موقع که اینجا همه اش بیابون برهوت بودش من اومدم این منطقه."
سر طاس(( معینی )) زیر باران خیس شده بود و نور چراغ برق سر کوچه سرش را صیقلی تر نشان میداد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت . " ای بابا ما صبح زود باید بیدار شیم .به رییس که نمیشه گفت همسایه ی بی اخلاقم مردم آزاری کرده تا صبح نذاشته بخوابیم "
ظرافت کنارماشین ایستاد " آقا زنگ بزنیم 110 . باید تکلیفش معلوم بشه "
پسر سلامی دست هایش را زیر بغلش قایم کرد و همانطور که دندان هایش کمی به هم میخورد گفت :" آقا ظرافت ، یه آجر وردار ، شیشه اش رو بیار پایین ، دزدگیرش خفه میشه "
سلامی چپ چپ نگاهش کرد " شما برو تو خونه یه چیزی بپوش .این قضایا به شما مربوط نیستش "
ظرافت گفت :" نه آقا ما که مثل این ،بی دین و ایمون نیستیم . کارش شده مردم آزاری . یکی هم نیس بهش بگه ،د لامروّت حرف داری برو دادگاه ، برو کلانتری ، برو تجدید نظر. چرا نصف شب مثل خفّاش یه جا قایم میشی مردمو زابه را می کنی ؟ قانون گفته پرنده فروشی تو محل غیر قانونی ! تخریب ! آقا می گه نه ، من سی ساله اینجام . بابای گور به گورم هم اینجا... لعنت بر شیطون چی بگه آدم ؟حالا خوبه که همه ی محل از صداش شاکی بودن ولی این فقط منو مقصّر میدونه ، ببین ماشین راست در خونه ی منه . "
یکی از زن ها خطاب به خانم ظرافت گفت :" عجیبه ها !همه ی همسایه هایی که اومدن توی کوچه صاحبخونه هستن . پس مستأجر ها همه خوابن ؟ "
ظرافت خودش را رساند جلوی در خانه اش " چی بگم خانم ؟ مستاجرجماعت اینجوری ان دیگه !"
خانم ظرافت لبخند زد . بعد هم با اشاره ی چشم و ابروی شوهرش به زن همسایه "شب بخیر" ی گفت و داخل خانه رفت .
سلامی چرخی دور ماشین زد و دستگیره ی در را گرفت." إ.. این که درش واز هستش ! "
ظرافت مثل برق رسید کنارماشین . " ای لا کردار..همون دیگه! درشو واز گذاشته که صداش بند نیاد.الان معلوم نیس کدوم گوری وایساده به ریش ما میخنده ! "
تقریبا همه سرتاسر کوچه و حتی روی بام ها را نگاه کردند." نه آقا ، باید زنگ زد "
و برای دهمین بار گوشی موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید و طوری که همه ببینند گرفت " آقا بزنیم دیگه ، هان ؟"
خواست شماره بگیرد که در یکی از خانه های ته کوچه باز شد .نگاه ها چرخید طرف بچه ای که سروصورتش را خوب با شال گردن پوشانده بود.پشت سرش یک مرد میان سال و بعد یک زن بچه به بغل.
خانواده ای که از در بیرون آمدند داشتند میرفتند طرف پژو.پشت سرشان یک خانم با چادر رنگی بیرون آمد.ظرافت اجازه نداد تازه واردها معنی نگاه های همسایه ها را بفهمند.
" خانم مهمونای شما هستن ؟بابا دم شما گرم ! "
زن ، هاج و واج مانده بود.
"واقعا که ! از سر شب تا حالا اینهمه این وامونده صداکرد خوب یکی تون به دادش می رسیدید "
زن گفت "چی ؟ "
و درست همان موقع مرد میانسال صدای دزدگیر را برید. "م م م معذرت م م میخوام ، م م م متوجه ن ن ن نشدیم .بارون م م م یا د .ب ب ب ب ه خاطر اونه "
زن چادر رنگی به سر گفت :" ببخشید .تو زیر زمین اصلا صدا نمی اومد "
صدای دزدگیر پژوی دودی همه را دیوانه کرده بود . حدود یک ساعت بود که هر سه ثانیه یک بار جیغ و دادش به هوا می رفت. قطره های باران روی برزنت سردر پرنده فروشی میخورد و توی هواپخش میشد. در خانه ها یکی یکی باز میشد. مردها با زیر پیراهن و کت با چشمهای پف کرده می ا مدند وسط کوچه وزن ها با چادرنماز و ته مانده ی آ رایشی که روی صورتشان بود لای در زیرسقف های آردوباز می ایستادند تا باران اذیتشان نکند.
آقای ((ظرافت )) از همه زودتر ازخانه بیرون آمده بود . ماشین ، درست جلوی خانه ی او آن طرف کوچه پارک شده بود. در هرخانه ای که باز میشد میگفت : " آقا می بینی چه وضعی داریم ؟ از ساعت دوازده شب تا حالا یه بند داره صدا میکنه. من میگم کار همین بی پدرو مادره" و به مغازه اشاره میکرد.
البته اگر یک خانم در خانه را باز میکرد " شبتون بخیر خانم ، شماهم باصدای دزدگیر بیدارشدید؟ واللا من میگم توی این کوچه خانواده های محترم زندگی میکنن ، آخه این وضعیت درست نیس "
((سلامی)) دو لبه ی کتش را با یک دست محکم گرفته بود تا زیر پیراهنش کم تر توی ذوق بزند ، میرفت سرکوچه و برمی گشت " نه ..مال همسایه های خودمون نیستش. من همه ی اهالی رو میشناسم . اون موقع که اینجا همه اش بیابون برهوت بودش من اومدم این منطقه."
سر طاس(( معینی )) زیر باران خیس شده بود و نور چراغ برق سر کوچه سرش را صیقلی تر نشان میداد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت . " ای بابا ما صبح زود باید بیدار شیم .به رییس که نمیشه گفت همسایه ی بی اخلاقم مردم آزاری کرده تا صبح نذاشته بخوابیم "
ظرافت کنارماشین ایستاد " آقا زنگ بزنیم 110 . باید تکلیفش معلوم بشه "
پسر سلامی دست هایش را زیر بغلش قایم کرد و همانطور که دندان هایش کمی به هم میخورد گفت :" آقا ظرافت ، یه آجر وردار ، شیشه اش رو بیار پایین ، دزدگیرش خفه میشه "
سلامی چپ چپ نگاهش کرد " شما برو تو خونه یه چیزی بپوش .این قضایا به شما مربوط نیستش "
ظرافت گفت :" نه آقا ما که مثل این ،بی دین و ایمون نیستیم . کارش شده مردم آزاری . یکی هم نیس بهش بگه ،د لامروّت حرف داری برو دادگاه ، برو کلانتری ، برو تجدید نظر. چرا نصف شب مثل خفّاش یه جا قایم میشی مردمو زابه را می کنی ؟ قانون گفته پرنده فروشی تو محل غیر قانونی ! تخریب ! آقا می گه نه ، من سی ساله اینجام . بابای گور به گورم هم اینجا... لعنت بر شیطون چی بگه آدم ؟حالا خوبه که همه ی محل از صداش شاکی بودن ولی این فقط منو مقصّر میدونه ، ببین ماشین راست در خونه ی منه . "
یکی از زن ها خطاب به خانم ظرافت گفت :" عجیبه ها !همه ی همسایه هایی که اومدن توی کوچه صاحبخونه هستن . پس مستأجر ها همه خوابن ؟ "
ظرافت خودش را رساند جلوی در خانه اش " چی بگم خانم ؟ مستاجرجماعت اینجوری ان دیگه !"
خانم ظرافت لبخند زد . بعد هم با اشاره ی چشم و ابروی شوهرش به زن همسایه "شب بخیر" ی گفت و داخل خانه رفت .
سلامی چرخی دور ماشین زد و دستگیره ی در را گرفت." إ.. این که درش واز هستش ! "
ظرافت مثل برق رسید کنارماشین . " ای لا کردار..همون دیگه! درشو واز گذاشته که صداش بند نیاد.الان معلوم نیس کدوم گوری وایساده به ریش ما میخنده ! "
تقریبا همه سرتاسر کوچه و حتی روی بام ها را نگاه کردند." نه آقا ، باید زنگ زد "
و برای دهمین بار گوشی موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید و طوری که همه ببینند گرفت " آقا بزنیم دیگه ، هان ؟"
خواست شماره بگیرد که در یکی از خانه های ته کوچه باز شد .نگاه ها چرخید طرف بچه ای که سروصورتش را خوب با شال گردن پوشانده بود.پشت سرش یک مرد میان سال و بعد یک زن بچه به بغل.
خانواده ای که از در بیرون آمدند داشتند میرفتند طرف پژو.پشت سرشان یک خانم با چادر رنگی بیرون آمد.ظرافت اجازه نداد تازه واردها معنی نگاه های همسایه ها را بفهمند.
" خانم مهمونای شما هستن ؟بابا دم شما گرم ! "
زن ، هاج و واج مانده بود.
"واقعا که ! از سر شب تا حالا اینهمه این وامونده صداکرد خوب یکی تون به دادش می رسیدید "
زن گفت "چی ؟ "
و درست همان موقع مرد میانسال صدای دزدگیر را برید. "م م م معذرت م م میخوام ، م م م متوجه ن ن ن نشدیم .بارون م م م یا د .ب ب ب ب ه خاطر اونه "
زن چادر رنگی به سر گفت :" ببخشید .تو زیر زمین اصلا صدا نمی اومد "
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۲ ساعت 12:31 توسط قدسی
|