نشسته ام جلوی کامپیو تر .زنگ میزنند.می پرسم کجایید .می گوید .سحر رسیدیم مشهد.الان تو صحن رضوی رو به روی گنبد طلایی هستیم .می پرسم دیشب تو راه سرد نبود.می گویدخیلی سرد بود.خسته بودیم وگرسنه .جایی توقف کردیم  شام درست کنیم بخوریم .پیک نیکمان یخ زده بود هرکار کردیم روشن نشد .کسی برایمان چند غذای نذری اورد.چقدر خوشمزه بود .خوردیم و حرکت کردیم .موی تنم سیخ می شود.می گویم یا امام رضا دیگرچقدروچه طوری باید به زائرات نشون بدی که همه جا هستی وهوای همه رو داری ......تلفن را قطع می کنم به صندلی تکیه می کنم .......می گویم خدایا سر به هر طرف می چر خانیم   معجزه ای هست ریز یا درشت فرق نمی کند. همه ی زندگی عین معجزه ست تنها باید چشمها رو باز کرد وبا دل دید........