به سختی چشما نش را باز کرد . برای یک لحظه حتی یادش نمی آمد کجاست. سعی کرد تکانی به خود بدهد . اما موفق نشد . در تاریکی مطلق هیچ نمی دید.

باید به یاد می آورد . بله . آخرین خاطره جشن ازذواج برادرم ، و شیطنت من ، خمره بزرگ را با ضربه توپ شکستم و بیبی را عصبانی کردم . بعد او مرا در زیر زمین زندانی کرد ... بقیه کجان ...چرا هیچ صدایی نیست؟

اما اون موقع ظهر بود .

خورشید کجاست؟

یعنی شب شده!؟

چرا کسی به سراغ من نیامده..؟بی بی غلط کردم...آه چه قدر درد دارم...

چیزی به سنگینی یک کوه روی سینه خود احساس کردم . این چیست؟

آهسته و دردناک دستش را به روی آن جسم کشید،مثل یک آهن بود.

آب دهانش را فرو داد...تلخ و شور بود. شاید مزه خون بود که از بینی اش جاری بود.

دست آزادش را با آهی دلسوز به صورتش کشید و باریکه خون را به گونه اش سر داد.

تشنه بود و گرسنه...نمی دانست در خواب است یا بیداری.

با خود گفت اگر خوباب هستم می خواهم بیدار شوم...می ترسم...بی بی را می خواهم...

داداش جاسم...آقا جان.

خواست کسی را صدا کند اما به جای صدا تنها آهی از گلویش بلند شد. سوزشی سخت ته گلویش را بسته بود.

بچشمانش به سختی بسته شد شاید خواب یا بی هوشی اورا در بر گرفت.

اما اولین حس گوش هایش به کار افتاد.صدا مبهم و دور بود.

مثل همهمه صحبت.اما کلمات را تشخیص نمی داد.خواست چیزی بگوید. باز گلویش سوخت

چند دقیقه بعد چشمانش را باز کرد، یک رشته راه باریک نور خورشید از سقف ، تاریکی را درید وبه چشمانش رسید.

صدا نزدیک تر و واضح تر می شد. انگار چند نفر با هم بلند بلند صحبت می کردند.

ترس عمیقی وجودش را در بر گرفت . صدا ی بی بی، آقا جان یا برادر نبود.

صدای مردانی غریبه و به زبانی دیگر بود . سر و صدا و سنگینی قدم ها نزدیک و نزدیک

تر می شد . بعد صدایی دیگر انگار چیز هایی را بر زمین می کشیدند. خدایا چه کنم؟از ترس حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود. به یکباره نور باریک پاره شد.انگار خورشید فرو ریخت و تلی از خاک و آوار بر سر و صورتش ریخت و صدایی واضح و بلند به فارسی گفت:"بیایید یک بچه این جاست" کلام او گرم و با محبت بود. آرام شد. دستی بزرگ با مهربانی بر صورتش کشیده شد.

پسر جان صدای منو می شنوی؟ نترس عزیزم من اینجام!چیزی نیست من کمکت می کنم!

دیدن جلیغه سفید هلال احمر و لبخند صورت مرد امدادگر، تمام ترس و وحشت را از او دور کرد. خیالش راحت شد.

وبه آرامی چشمانش را بست و کم کم شنید که جنب و جوش آن ها جسم سنگینی را از روی سینه اش برداشت.