آینه بخت به سختی سینی بزرگ را روی زمین گذاشت و با آستین دستش عرق پیشانی را گرفت دستها را به پشت کمرش گذاشت و قوسی به آن داد تا کمی از خستگیش کم شود . نگاهی موشکافانه به آنچه گرد آورده بود انداخت آینه بزرگ و شمدان های عقدش روی همه آنها توجه اش را جلب کرد. هنوز بعد از سالها هفت سنگ آبی رنگ آن می درخشید مرغ خیالش به پرواز درآمد آن شب به یاد ماندنی وقتی همه از اتاق بیرون رفتند بی بی چادر سفید سرش را برداشت پیشانیش را بوسید و گفت : مادرجان حالا دیگه شدی یک خانم یک زن. زن مثل یک درخت می شه تو زمین خشک زندگی مردش وقتی مرد خسته می آمد کنارش باید تنش رو تکیه گاه مردش بکنه وقتی مشکلات مثل خورشید سوزان تن و روح مردش را می سوزاند باید زیر برگهای سبز محبتش سایه بان اون بشه . وقتی مردش گرسنه و بی توانه باید از میوه های وجودش رنج بکشه و قدرت بده به اون. وقتی قلب مردش از سردی روزگار یخ می زنه باید خودش رو وجودش رو مثل شمع بسوزونه و با گرمی خانه و آشیانه اش اون را گرم کنه و امیدوار. دخترک از حرفهای بی بی خنده اش گرفت زن یعنی درخت ؟ مادر و بی بی هم از اتاق خارج شدند حالا که کسی نبود بدون شرم دخترانه نگاهی به اطراف انداخت سفره صورتی تزئین شده عقد و آینه بزرگ با هفت سنگ درخشان که مادر می گفت عدد هفت شکون دارد خوشبختی می آره شمعدان های بلند و قرآن بزرگی که به دستش داده بودند. نگاهش توی آینه به چهره ناآشنای خودش افتاد از آن صورت دخترانه و معصوم اثری نمانده بود آنچه می دید یک تابلوی نقاشی نه چندان ماهرانه بود صورت زن جوان بزگ کرده مثل عروسهای ژاپنی بی روح بود. پوزخندی به تصویر آینه زد و گفت : هی خانم فرنگی تومنی یا من تو؟ خیال نکن همیشه این طوری یه ها ؟ تا امشب همه هواتو داشتن بذار و بردارت می کردن اما از فردا صبح چی؟ تو می مونی و یه بار مسئولیت! چیه خانم تموم شد سرخوشی دخترانه تا دیروز پشت میز مدرسه و قهقه مستانه اما از فردا باید پشت اجاق گاز باشی یا ظرفشویی درخدمت اهل خانه! باز واژه درخت تو مغزش علامت سوال شد تو می شی یه خانم یه زن یه درخت. از خستگی چشمانش را بست تا شاید به ذهن و جسم خسته اش آرامشی دهد. در به آرامی باز شد به تصور این که مادرش برگشته چشمانش را باز نکرد صدای قدمهایی را شنید که نزدیک می شد و کنارش قطع شد به آرامی مژگان بلندش را تکان داد در قاب آئینه روبه رو چهره ی مردانه عباس را دید شرم دخترانه گونه هایش را گل انداخت چشمان درشت و مشکی دامادش در انبوهی از ریش و مو می درخشید و لبخند مهربانش دل او را از تمام نگرانی ها و خیالات مبهم و دل آشوب تهی کرد. صدای گرم و مخملی عباس را شنید که گفت : خانم گل به زندگی ساده من خوش آمدی بیا کنار این سفره عقد روبه روی آینه بخت و قرآن دستمان یه قولی به هم بدیم به آرامی پرسید چه قولی؟ عباس دستهای کوچک و لرزان او را در دستهای بزرگ و نمدار خود گرفت و گفت قول همدلی یکی بودن برای هم بودن توچشمام نگاه کن و بگو هستی توشادی ها غم ها نداری ها نبودن ها کم و کسرها داشتن ها همه جا کنارم می مونی ؟ زیر تور سفید از پشت پرده اشک با شرم و لبخند گفت : هستم چون من یک درختم صدای زنگ دراو را از جا پراند و دنیای رویایی خاطراتش را به پرواز درآورد چادرش را بر سر کرد و به طرف در رفت صاحبخانه با یک مرد چاق و کله تاس یا الله گویان به داخل آمدند مردک از سرسیری به اثاثیه تلنبار شده نگاهی انداخت و گفت : داداش گفتی پنجاه هزار تومان آره ؟ ولی این که خیلی کمه چیز حسابی توش نیست زن جوان چادر را بیشتر توی صورتش کشید و گفت: آقا انصاف داشته باشید این همه زندگی ماست به خدا اگه مجبور نبودیم .... صاحبخانه کلام اورا قطع کرد و گفت : آقا مرتضی بنده خداها گرفتارن شوهرش مریض است جوان مردم مثل رستم اومد و حالا شده یه پاره استخوان زمین گیر تخت مریض خانه خدا رحم کنه بردار و بگو خدا بده برکت مردک چاق آینه را برداشت و گفت: آبجی این آینه بختت نیست ؟ شکون نداره بفروشی ها ؟ با گوشه چادرش اشک ها را پاک کرد و گفت : بختم مردم شریکم اونه که داره آب می شه . صاحبخانه گفت : خدا شفا بده انشاءالله عمل می کنه خوب می شه. خدا عمرت بده خیلی خانمی به علی ! زن جوان آهی کشید و گفت : چون قول دادم یک درخت باشم . و باحسرت وآه چشمانش به دنبال آینه بزرگ هفت سنگی که پشت وانت مرد سمسار گذاشته می شد پر کشید.